جریان از این قراره من دوران مدرسه به رفیق خیلی صمیمی داشتم که همسایه مونم بود باهم درس میخوندیم باشگاه میرفتیم خلاصه همه چیمون باهم بود و اون واسم این دام رو پهن کرد با یه پسر دوست بود این آدم دوست همون پسره بود یروز گفت بیا بریم بیرون رفتیم من فکر میکردم فقط دوست پسرش همراهشه ولی دیدم رفیقش هم هست رفتیم یه دور بزنیم برگردیم فقط ولی اونا رفتن بیرون از شهر به بهانه اینکه پسره(دوست پسر دوستم ) میخواست بره یه سر به عمش بزنه با دوستم غیبشون زد منو اون پسره رو تنها گذاشتن
چرا این جوری میشین مثلا نمیشه به اون طرف حمله کنید بزنیدش تا آروم بشین یعنی از ذهن تون پاک نمیشه
ببین من تا دو سال افسردگی داشتم حتی تا سه ماه ( سه ماه تابستون بود ) از اتاق بیرون نمیومدم فقط واسه دستشویی و حمام و گاهی هم غذا مامانم میآورد تو اتاق. بعد از چند سال که بهتر شدم با خودم میگفتم اگه ی روز ببینمش حتما میکشمش ، اما وقتی دیدنش ناخواسته عجیب حالم بده شد دقیقا اون صحنه ها اومد جلو چشمم و کل بدنم یخ کرد