خیلی سال پیش وقتی سنم کم بود و خودش هم مجرد بود،
خیلی دوسم داشت. نمیدونم چی شد که یهو رفت با یکی دیگه ازدواج کرد.
چند ساله با زنش مشکل دارن و مدتیه جدا از هم زندگی میکنن. زنش دیگه نمیخوادش، دلیلش نه خیانت نه عصبی بودن فقط ازش خسته شده و فکر میکنه شوهرش در حدش نیست. اینو بارها هم به زبون آورده هم نشون داده.
تمام این سال ها که این آدم ازدواج کرد، بچه دار شد، داشت بهترین زندگی و امکانات رو برای اونا میساخت؛ من تنها بودم و هزار جور مسئله ناخوشایند برام پیش اومد.
آخه چرا؟ چرا با من ازدواج نکرد؟
دلم میخواست تکیه گاهم باشه تو روزهای سخت.
اینقدر حالم بده فقط خدا میدونه جز مرگ هیچی آرومم نمیکنه.