خیانت کرد گفت نکردم الکی با اینکه فهمیدم کرده باز کنار اومدم چون بهش عادت کرده بودم جدایی برام سخت بود نمی اومد منو ببینه دوستم نداشت من هی موندم خودمو کوچیک کردم حس میکنم
این آخری قرار بود بریم بیرون صبح بهش زنگ زدم کجایی حرفی از بیرون نزد منم چیزی نگفتم در صورتی که هروقت ی کاری داره میاد شهر ما خودش ی شهر دیگه زندگی میکنم بخاطر اینکه کارشو انجام بده اومد بعد دو روز پیام داد نوشتم الان یادت افتاد دعوامون شد حتی نگفت ببخشید و منم بهش یکم فحش دادم گفت میمیونی گفتم نه همه چی تموم شد کاش انقدر الان باهاش بد حرف نمیزنم حس میکنم ناراحتم که ندیدمش درصورتی که اونقدر برام مهم نبود حالم خرابه