اره ۹ اسفند ۹۱ عقد کردم اون شب یادمه خیلی استرس داشتم بی قرار بودم اتاق خواب رو قدم میزدم انگاری اتاق تنها برای من بود اره خواهرم دانشجو بود و دیر به دیر می اومد خونه خواهر کوچکه م کلاس ۶ بود فقط برای نوشتن درس می اومد تو اتاق و تنها برای خواب .. راحت و دنج بود اتاق شاید بگن سه خواهر و یه اتاق ولی خیلی قشنگ بود منی که خواستار تنهایی بودم واقعا عااالی بود هیچ مزاحمتی نداشتم از این نظر خیلی خوب بود برام .. اره اون شب استرس داشتم تو اتاق قدم میزد م از استرس و دلشوره عجیب که چندبار عطسه کردم الان که دقیق تر نگا میکنم و فکر میکنم کاش به عطسه هایی که میکردم تو جه میکردم از استرس فراوان داشتم صلوات میشمردم برای آرامش قلبم و یهو فکر محضر و عقد به فکرم می اومد عطسه هام شروع میشد اون شب مطمعنم ۳۰ بار عطسه کردم نه سرما خورده بودم نه چیزی دقیق یادمه الان که فکر میکنم انگار خدا میخواست باهام حرف بزنه بگه نرو راهت غلطه ... اره دیگه بی اعتنایی کردم اون لحظه گفتم تا اینجا جلو رفتم یکاره بگم نه چرا ؟! دلیلی ندارم بگم نه .. اره صبح اومدم پایین برای صبحانه بابام و خواهر بزرگم خونه بودن بابام گفت از خواهرت اجازه گرفتی برای عقدت بالخره بزرگتره هر چی باشه اون عروسی نکرده تو ازش کوچکتری و زودتر از اون عروس میشی نگا به خواهرم کردم خواهرم اجازه نداد حرفی بزنم گفت من چی کاره ام بالخره هر کس هدفی داره من فعلا دانشگاه میخونم قصد ندارم اره خواهر بزرگم کلا قصد نداشت برای ازدواج یادمه ۱۴ سالم بود برای خواهرم اسم خواستگار می اومد می نشست گریه میکرد میگفت چرا اجازه میدین چرا جواب میدین مگه من رو سرتون موندم که خواستگار هارو راه میدین یادمه ۱۷ سالم بود یبارش خودم با خواهرم تنهایی حرف زدم اون شب خواستگار داشت و داشت گریه میکرد گفتم خب چرا اینجوری میکنی هر کسی بالخره ازدواج میکنه تو الان خواستگار داری امکان داره و مطمعنن دو سه سال دیگه خیلی کم میشه و دیگه خواهان نداری پس چرا لگد میزنی به بختت و.. انگار من پخته تر از اون بودم با حرفهام ولی ته دلم داشتم به عشق خودم فکر میکردم 😄(( انگار دنیا فقط همون یه دونه پسر رو داشت دلم ضعف میرفت براش هر وقت بهش فکر میکردم دلم از جاش کنده میشد با یه نفس عمیق یکم آروم میشدم)) من و خواهرم دوسال باهم اختلاف داریم اره دم ظهر رعنا دوستم دختر همسایه اومد خونه مون اونم تازه نامزده کرده بود باهم خیلی صمیمی بودیم ۵ سال باهم بودیم اونقدر استرس داشتم اون برام لباسهامو انتخاب کرد برای رفتن به محضر تا ساعت ۳ پیشم بود و ما ۳ونیم قرار محضر داشتیم اره بابام گفت پس داماد نمیاد دنبالت من نمیتونم ببرمت باید اون بیاد ببرتت 😁😅 از در خونه در نیومده بودیم زنگ زدم بهش گفت الان میرسم اره اومد و با خجالت سوار ماشین شدم اولین باری بود که پیش بابام سوار ماشین غریبه میشدم 🤣😅 رفتیم و عقد خونده شد تا اون لحظه همه چی خوب بود همه چی عاشقانه بود خیلی قشنگ بود و رویایی ..از اون شب عقد انگار ورق برگشته بود هیچ مثل قبل نبود همه رفتارها همه عاشقانه ها همه و همه انگاری رویایی بیش نبود شبهام با گریه می گذشت خیلی بد بود چند بار بابام متوجه شد ولی اجازه ندادم بفهمه مطمعنن اگه خودم براش توضیح میدادم حتما یه کاری برام میکرد اره ولش کن حوصله توضیح ندارم وارد جزئیات نمیشم که چیکار میکرد و چه جوری برخورد میکرد که اگه بگم مطمعنن کتابی برای خودش میشه 😁