اونقدر دوران قشنگی بود
اونقدر عاشقم بود و منو میپرستید و بدون من لحظه ای سرنمیکرد
اونقدر برام ولع داشت که حتی توی ماشین و کوچه هم منو میدید باید منومیبوسید و بغلم میکرد
همه جا آبروم رفته بود از بس منو میبرد تنهایی پیش خودشو….
ولی منم همراهش بودم و عاشقانه کنارش حرکت میکردم اونقدری که هیچکدوم عیب هاشو ندیدم و درک نکردم و بی توجه ازش رد شدم
الانم چهارده ساله ازدواج کردم و زندگیه بدی داشتم تا هشت سال پیش
ولی بر اثر یه اتفاق زندگیم عوض شد و شوهرم باز عاشقانه زندگی کرد و الانم منومیپرسته
عاشقمه و برام مالی هیچی کم نمیذاره و طلا میخره و تفریح و رستوران و بازی وخنده و شوخی
ولی پارانوییده
حساس و بددل و شکاک
دارم خفه میشم گاهی میزنه به سرم طلاق بگیرم ولی با چندتا بچه که نمیشه
از خانوادش هم متنفرم و دلم نمیخاد ببینمشون و گاهی میگم خانوادش وصله ی من نیستن و با خودش خیلی متفاوتن و گاهی بخاطر اونا میخوام جداشم ولی بازم نمیشه
اوایل ازدواج بخاطر مشکلات پنیک شدم و این بیماری همیشه باهامه و حمله بهم دست میده
هیچوقت آرامش ندارم
بااینکه خیلی دوسش دارم ولی از انتخابم سخت پشیمونم