نه فاجعه بود
مامانم بیست روز بعد از عقد من هوس بی خبر ازدواج کردن به سرش زد
جدای از اینکه آبرو حیثیتم رو برد با کارهاش
از همون روز اولش پاش رو کرد توی یک کفش که برو از این خونه قراره شوهرم بیاد
از طرفی هم اون زمان واقعا شرایط نداشتیم بریم سر خونه زندگیمون😔
به مدت ۳ سال هرروز خونم رو میکرد توی شیشه که وسایلت رو جمع کن برو و من نمیتونستم برم
خیلی ضربه بدی زد بهم کلی با شوهرم دعوا میکردم که چرا زودتر نمیریم؟؟ اونم سرباز بود نمیشد
خلاصه حسابی آوارگی کشیدم تا تموم شد
الان یادم میوفته پشتم میلرزه