بگم از خبر ازدواج اونی که دوست داشتم چه حسی داشتم؟
البته که همسر خیلی سختتره.
تاب و قرار نداشتم
عصبانی نبودم،غمگین نبودم،گریه نمیکردم،اما روانی بودم.
هی تو مغزم حرف میزدم
حس خفگی داشتم....
اما گذشت و دیگه بهش فکر نمیکنم
هر خبری میاد که خب عروسیش،سفرش....
دیگه برام مهم نیست