مادر شوهرم یه  سال خونه و زندگی خودش را ول کرد و به بهونه دلتنگی پسرش اومد خونه ما و موندگار شد 
یهو این اتفاق یادم افتاد یه روز با پسرش رفت  امپول تقویتی بزنع دکتر ننوشته بود خودش از دارخونه خریده بود من دوره تزریقات گذروندم همسرم هر چقدر اصرار کرد که بده من براش بزنم راضی نشد و گفت باید منو ببری درمانگاه 
خلاصه شوهرمم بردش ، منم رفتم دسشویی که گیره دسشویی از پشت افتاد و من موندگار اونجا شدم ، بچمم توی گهواره خواب بود تازه خوابونده بودمش خلاصه من دو ساعت توی دسشویی بودم که شوهرم اینا اومدن و و تونستم بیام بیرون ، شوهرم گفت کاش نمیرفتیم  بازار تعجب کردم گفتم مگع نرفتین درمانگاه گفت رفتیم بعدشم مادرم گف منو ببر دور بزنم و برم بازار و اینا به خاطر همین دیر شد منم گفتم اشکال نداره حوصلش سر رفته بود خدارا شکر بچه ام بیدار نشده که و اینا را گفتم دیدم مادر شوهرم با من قهر کرد و نع حرف زد و نه جواب سلامم داد و نه اومد ناهار بخوره اخر سر شوهرم رفت نازش کشید و برای شام بردش بیرون. الان از صبح یادم افتاده میگم مگع من چه گناهی کرده بودم که باهام قهر کرده بود و اینجوری کرد