2777
2789
عنوان

اضطراب و افسردگی شدید بعد از زایمان

| مشاهده متن کامل بحث + 281 بازدید | 35 پست

اینم بگم من اینقدر بعد زایمان حالم بد بود  که میگفتم ارزش شو نداشت این همه سختی بکشم، دوست نداشتم به بچم شیر بدم و دوسش نداشتم ......ولی خب بهتر میشی خودتم سعی کن شیرینی بچتو ببینی

یا فاطمه زهرا#

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

شما سنت کمه من نگرانیم فقط سنم هست

هم سن و سالای شما تازه ازدواج میکنن...

این چه فکریه اخه ..

بعدم هر کسی سرنوشتی داره نباید نگران این باشی تنها میشه یا اتفاقی براش میوفته ،مطمئن باش شما تو به دنیا آوردن این بچه هیچ کاره بودی ،خواست خدا بوده این بچه پا به این دنیا بزاره ،تسلیم اراده خدا باش و براش دعای خیر بکن عزیزم

یا فاطمه زهرا#

زن بالغی هستی

یعنی نمیدونی هنوز عمر فقط و فقط دست خداست 

بچه یک ساله ندیدی بمیرهپیرمردو پیرزن 120ساله ندیدی

درمان افسردگی بعد زایمان انجام بده اگه روال فکرت همینجور ادامه داشتهب اش

ولی اوایل طبیعی

عزیزم بیخیال این افکار دخترت هیچوقت تنها نیس خدا رو داره


بزرگ میشه خوش دوس پیدا میکنه ما چ مدونیم از اینده، 

خودمونم پیش اومده برامون ک یه دوست غریبه از صدتا فامیل و اشنا و خواهر برادر برامون بهتر بودن

ای بابامن الان ماهه ۹بارداریم تنهاشمانیستی به خدایکی نیومدحتی بهم سربزنه خونموخاک گرفته دارم بااین شکمم یواش یواش خونموتمیزمیکنم چون بعدش تنهای تنهام لااقل خونم تایه مدتی تمیزبمونه هربارم به تنهایم فکرمیکنم به شدت گریه میکنم🥺🥺

حالا نه که من هفت تا خاله دارم هر روز ور دل من نشستن که من تنها نمونم سالی یکی دوبار بریم شهرشون میبینمشون خواهرامم همینطور اصلا نزدیک هم نیستیم که دخترم خاله هاشو ببینه همیشه سر کارن یا درگیر زندگی و بچه خودشون

من اینجا حقیقت رو میگم نه چیزی که دوست داری بشنوی  درخواست دوستی به هیچ وجه پذیرفته نمیشود حتی شما دوست عزیز 

دور از جونت خیلیا تو سن پایین فوت میشن و بزرگ شدن بچه هاشونو نمیبینند تنها کسی که برای ادم میمونه خداست دخترتو به خدا بسپار و تمام همین بچه های که دیدم انقدر خوب بزرگ شدن، من ۳۴ سالمه و تازه باردارم یه روز نصف شب  انقدر به اینچیزا فکر میکردم یهو همسرم بلند گفت نگران هیچی نباش ... به نظر خودم خواست خدا بود که اون لحظه اون حرفو زد اونم تو خواب... ادمها از پس خودشون برمیان تو هم نگران چیزی نباشه و کیف داشتن دخترتو ببر 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز