2777
2789

سلام 

من و مامانم خیلی باهم اوکیم و شوخی میکنیم و این درکل صمیمی ایم ولی گاهی وقتا خیلی عصبی برخورد میکنه هرچی بگی انگار میخواد دعوا راه بندازه 

امشب داشتم بهش توضیح میدادم که موهامو میخوام برم ارایشگاه اینجور کوتاه میکنم و اینا بعد به شوخی گفتم حالا فلان قدر بیشتر میگیره 

بعد مامانم میگه لازم نکرده اون خودش میدونه تو نمیخواد بگی چیکار کنه اصلا شاید اون نخواد بیشتر بگیره 

منم گفتم پولشو خودم میدم یهو قهر کرد 😐 گوشیشو پرت کرد میگه اصلا تقصیره منه با تو حرف میزنم انگار با ادم دعوا داری 

درصورتی که نه توهین امیز حرف زدم و نه صدام بلند بود بعد نشسته گریه میکنه

قاطی کردم جدی بنظرتون حق با کیه

پریوده یا پی ام اس

میخام ب خانواده تم هیچی نگم برعکس همیشه اروم اروم وسایلامو جمع کنم ی روز مونده ب رفتن برم چمدون بخرم بریزم توش و برم ،بابا اگر سر کار بود مهم نیست مامانم سر کارش بود مهم نیست خانواده بودن نبودن دیدم ندیدم مهم نیست  میخام بدون ندیدن و خداحافظی کردن برم ،من اومدم ک سال اخر قشنگی داشته باشیم خیلی تلاش کردم و قشنگ هم ساختم اونا بلد نبودن قشنگی بسازن دل شکستن،اینجا ک نوشتم برای کسی ننوشتم برای خودم نوشتم چون چندین بار در طول روز امضای خودمو میخونم و هر قسمتش ی غم و شادی را یادم کیاره ک باید بمونه، ...غمگین ترین تصمیم مهاجرت بود ک خیلی طول کشید تا بپذیرم و برم دنبالش،ولی الان بابت اون تصمیم غمگین طولانی خوشحالترین و شکرگذارترینم،خوشحالم ک در کنار اصیلترین دیندارترین غیورترین فرزندان کوروش💔 نخواهم زیست *امروز دلم خواست بنویسم نزدیک ب پانزده ساله منتظرم امروز ک روزها را شمردم دلم ب حال خودم سوخت پونزده ساااال هرشب انتظار و دعا و نذر و نیاز و شکست ...دعام کنید حتی الانم با ناامیدی و خستگی نوشتم دعام کنید یعنی تموم میشه این انتظار یا اینکه من تموم میشم؟ امروز هفده مهر نذر حدیث کسا برداشتم برای انتظار میدونم ک پشت این میام مینویسم انتظار پونزده ساله من ب لطف پنج تن آل عبا تموم شد و همه چیز اونجور ک میخاستم با خوشحالی و رضایت و برکت سر اومد💕😍یادتونه اول پروفایلم نوشته بودم از سگ کمتر و اینا؟ب خاطر امتحانم نوشته بودم،اون آزمون به سر رسید با موفقیت بزرگ و خوشحالی و خوشگذرونی بزرگتر و خاطرات شیرین تر به پایان رسید♥️اونقدر شیرین ک شب ازمون مصاحبه ام اوکی شد،و تا چند روز دیگه دختر زیبای گیسو کمند چشم تیله ای می‌ره ب هامبورگ زیبا💌😅بزنید دست قشنگه را،ماشالله لاحول و لا قوة الا بالله آل‌علی العظیم استغفرالله ربی و اتوب و الیه هیچوقت از اینا ننوشتم ولی الان دلم میخاد بنویسم♥️💝😌

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

عزیز  من الان ۴۰ سالمه تو جوونی حتی بعد از ازدواجم ازین بحثا زیاد با مامانم داشتم با اینکه خیلی صمیمی بودیم بعدها که سنم بالاتر رفت تصمیم گرفتم هرچی می گه بگم باشه تاییدش کنم اما بعد کار خودمو می کنم خودشم فهمیده من کار خودمو می کنم ولی همینکه تاییدش می کنم راضیه تو رو خدا این روشو پیش بگیر مامانا عشقن گناه دارن

عزیز من الان ۴۰ سالمه تو جوونی حتی بعد از ازدواجم ازین بحثا زیاد با مامانم داشتم با اینکه خیلی صمیم ...


اخه داشتیم حرف معمولی میزدم اصلا چیزی نبوذ که بخواد بهو اینجور کنه 

منم خیلی موقع ها بهش حق میدم منم اگه جای اون بودم شاید کنترل اعصابم خوب نبود بخاطر یسری موضوع ها 

ولی دیگه در این حد هم ادم ناراحت میشه که من چیزی نگفتم و الکی میگه تو با من دعوا داری بخدا حتی صدام هم بالا نرفت

 اومدم تو اتاقم نشستم 

ولی من از مامانم بی زارم

میخام ب خانواده تم هیچی نگم برعکس همیشه اروم اروم وسایلامو جمع کنم ی روز مونده ب رفتن برم چمدون بخرم بریزم توش و برم ،بابا اگر سر کار بود مهم نیست مامانم سر کارش بود مهم نیست خانواده بودن نبودن دیدم ندیدم مهم نیست  میخام بدون ندیدن و خداحافظی کردن برم ،من اومدم ک سال اخر قشنگی داشته باشیم خیلی تلاش کردم و قشنگ هم ساختم اونا بلد نبودن قشنگی بسازن دل شکستن،اینجا ک نوشتم برای کسی ننوشتم برای خودم نوشتم چون چندین بار در طول روز امضای خودمو میخونم و هر قسمتش ی غم و شادی را یادم کیاره ک باید بمونه، ...غمگین ترین تصمیم مهاجرت بود ک خیلی طول کشید تا بپذیرم و برم دنبالش،ولی الان بابت اون تصمیم غمگین طولانی خوشحالترین و شکرگذارترینم،خوشحالم ک در کنار اصیلترین دیندارترین غیورترین فرزندان کوروش💔 نخواهم زیست *امروز دلم خواست بنویسم نزدیک ب پانزده ساله منتظرم امروز ک روزها را شمردم دلم ب حال خودم سوخت پونزده ساااال هرشب انتظار و دعا و نذر و نیاز و شکست ...دعام کنید حتی الانم با ناامیدی و خستگی نوشتم دعام کنید یعنی تموم میشه این انتظار یا اینکه من تموم میشم؟ امروز هفده مهر نذر حدیث کسا برداشتم برای انتظار میدونم ک پشت این میام مینویسم انتظار پونزده ساله من ب لطف پنج تن آل عبا تموم شد و همه چیز اونجور ک میخاستم با خوشحالی و رضایت و برکت سر اومد💕😍یادتونه اول پروفایلم نوشته بودم از سگ کمتر و اینا؟ب خاطر امتحانم نوشته بودم،اون آزمون به سر رسید با موفقیت بزرگ و خوشحالی و خوشگذرونی بزرگتر و خاطرات شیرین تر به پایان رسید♥️اونقدر شیرین ک شب ازمون مصاحبه ام اوکی شد،و تا چند روز دیگه دختر زیبای گیسو کمند چشم تیله ای می‌ره ب هامبورگ زیبا💌😅بزنید دست قشنگه را،ماشالله لاحول و لا قوة الا بالله آل‌علی العظیم استغفرالله ربی و اتوب و الیه هیچوقت از اینا ننوشتم ولی الان دلم میخاد بنویسم♥️💝😌

اخه داشتیم حرف معمولی میزدم اصلا چیزی نبوذ که بخواد بهو اینجور کنه منم خیلی موقع ها بهش حق میدم منم ...

به دلش راه بیا الان که سنم بالا رفته ناراحتم از زمانهایی که باش بحث می کردم در حالیکه می دونم فقط صلاحمو می خواست

عزیز من الان ۴۰ سالمه تو جوونی حتی بعد از ازدواجم ازین بحثا زیاد با مامانم داشتم با اینکه خیلی صمیم ...



بعد با من اینجوریه بعد با بابام خیلی کمتر اینجوریه رفتارش 😐😂 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز