2777
2789
عنوان

مث سگ پشیمونم ک اومدم خونه جاری

| مشاهده متن کامل بحث + 312590 بازدید | 761 پست
خب خورده بودن برادرشوهر رفته بود بیرون 😢دنبال چی هسینهرکی فک میکنه فیکه گزارش بزته اصن تعلیق کنهدیگ ...

پس ب ادرشوهرتم مقصره خوب به زنش نگفته وایستیم داداشم اینا بیان؟ 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

والا اون جاری تو بوده بهت پیتزا دادهمن کلا چنین جاری‌ای رو خونه‌م راه نمیدم چندماه نرفتی خونه تازه ع ...

روز اسباب کشی شون که یعنی جهیزیه میبردن زنگ زدن داداشم و شوهرم برن کمک 

بعد من ساده گفتم به شوهرم که ناهار ندارن حالا 

بیا چایی درست کنم با ناهار ببریم براشون حالا خسته ان بخورن 

شوهرم زنگ زد گفت چند نفرید من با خانمم بیایم و  ناهار و چایی بیارم 


یه ربع بعد زنگ زدن که ما میریم خونه نمیخواد بیاین کامون تموم شده 

بعد بین حرفهاشون فهمیدیم که تا اخر شب اونجا بودن 


یعنی فکر نکن اونام پاک و منزه بودن فقط من نرفتم خونشون 



خدایا بخاطر معجزه ی قشنگت هزاران بار شکر    
نمیدونم فعلا ک خبری نیسولی هرکی منو قضاوت کرد بخدا واگذارش کردم‌فقط

چرا به روش نمیاری؟

میدونی خدا خیلی دوسِت داره؟اره تو خود تو.اماما هم دوسِت دارن. امام زمان (عج)هرروز تو دعاهاشون برامون دعا میکنن که عاقبت بخیر شیم.نمیشه یدونه صلوات بفرستیم و بهشون هدیه کنیم؟یا ۳ تا سوره توحید؟کلا یه دقیقه هم وقتت رو نمیگیره🌺ولی هم خدا رو خوشحال میکنی هم امامت رو🌺هیچوقت هیچوقت هم ناامید نباش ناامیدی کار شیطونه و بزرگ ترین گناه خدا مارو بیهوده خلق نکرده که ولمون کنه💚گه خواستی و قابل دونستی بگو برات صلوات بفرستم🌺

تو همین نی نی سایت شبیه جاری اسی ریخته،طرف میگه یه چایی نیاورده، میگن توقع گوسفندداشته!!!، والا آدم ...

دقیقا تازگی یه نفر مطرح کرده بود که خواهرشوهر میخواد بیاد همه گفتن نهههه نیاد شب بخوابه برگرده اینم نزاشته بود کلا آدما عجیب شدن اصلا دشمنت هم بیاد یه چایی یه نون پنیر میتونی،که

دقیقا تازگی یه نفر مطرح کرده بود که خواهرشوهر میخواد بیاد همه گفتن نهههه نیاد شب بخوابه برگرده اینم ...

عزیزم منم تصمیممو گرفتم همین باشم ازین ببعد

فقط 9 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
نمیدونم فعلا ک خبری نیسولی هرکی منو قضاوت کرد بخدا واگذارش کردم‌فقط

بهش بگو عزیزم از دیشب دمقی به خانم باردار نون و پنیر هم نمیدی ناراحت بودی میگفتی نیایم چه اصراریه. 

میدونی خدا خیلی دوسِت داره؟اره تو خود تو.اماما هم دوسِت دارن. امام زمان (عج)هرروز تو دعاهاشون برامون دعا میکنن که عاقبت بخیر شیم.نمیشه یدونه صلوات بفرستیم و بهشون هدیه کنیم؟یا ۳ تا سوره توحید؟کلا یه دقیقه هم وقتت رو نمیگیره🌺ولی هم خدا رو خوشحال میکنی هم امامت رو🌺هیچوقت هیچوقت هم ناامید نباش ناامیدی کار شیطونه و بزرگ ترین گناه خدا مارو بیهوده خلق نکرده که ولمون کنه💚گه خواستی و قابل دونستی بگو برات صلوات بفرستم🌺

دقیقا اخه من بخوام حرف بزنم میگن جاری بوده بدش رو گفتی توی پیتزا هیچی جز مرغ ریش شده و پنیر پیتزا نب ...

الان گفتن پیش خودشون شام نمیخواستن

ما بهشون پیتزا دادیم

چقدر ذوق خودشون کردن

حال خوبه امروز تو ب فردای نیومده گره مزن😍🥰

اسی جاریت خیلی بیشعوره 

و برادرشوهر بیشعورتر ک نگفته برا داداشم و زنش شام چی درست کردی

پاشه بره از رستوران بگیره


خااااااک 

یعنی صبح بدون خداحافظی باید میرفتی 

حال خوبه امروز تو ب فردای نیومده گره مزن😍🥰

نیومده هنوز خونه برادرشوهرماصن ب اصرار برادرشوهرم اومدیم اینجا

احترام مهمون واجبه ولی معلومه راضی نیست خانومش

 احتمالا کار برادر شوهرته بخاطر داداشش گفته 

مقصر صد شوهرته ک این رفتار هارو میبینه بازم میمونه بهونه بیار برید 

متاسفانه این جاریم فوق العاده خسیس ولی دارایی شون کم نیست...

سالها قبل میخواستن برن مکه

برادر شوهر اصرار پشت اصرار 

بالاخره رفتیم بدرقه شون...مادر شوهر و پدر شوهرم هم بودن

یه شهر دیگه ...

واقعا یه حرکت‌هایی می‌دیدم انگار رفته بودیم شعب ابی طالب...

دو روز موندیم دلمه مونده از فریزر

آش

آبگوشت در حجم خیلی کم که فقط آبشو با قاشق سر می‌کشیدم انقد کم بود...

میوه و شیرینی تعطیل...

مادر شوهرم بهم می‌گفت برو میوه بیار از یخچال...ولی من نکردم...سر یه اسباب بازی که بچه و میخاست برد قایمش کرد در حالی که اسباب بازی های بچه م رو انقد این و اون بازی کرد خودش بازی نکرد...

حالا خونه من میومدن در حد خودکشی پذیرایی میکردم...رفتنی غذا و میوه میزاشتم براشون...کار منم افراط بود...شایدم از ترس مادر شوهرم که حرف نزنه پشت سرم...

واقعا بعد اون مهمونی کذایی که بعداً فهمیدم جرایم کلا بی خبر بوده و برادر شوهرم از ترسش پنهونی اصرار می‌کرده...دیگه اون آدم سابق نشدم...

میومدن شهرمون دعوت نمی‌کردم...

دیگه هیچوقت نرفتیم خونه شون...

و بعد فوت پدر شوهرم،مادرشوهرم فتنه ها به پا کرد و همه رو از هم دور کرد...دیگه روی نحسش رو هم نمی‌بینم...ولی من اصلا گله نکردم فقط درس شد برام...دیگه خودکشی نکنم...

نون و پنیر خونه خودم رو بخورم و چلوکباب خونه مردم رو فقط یه گوشه شو بکنم...

خیلیا حتی با اکراه مهمون دعوت میکنن...






ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792