بچه بودم پدرم فوت شد.
خانواده مادرم ،زیاد خونگرم نیستند .
خانواده پدریم بعد از فوت پدرم،کلا کات کردن...
قبل فوت پدرمم ،اونا همش باهم بودن هیچ موقع مامانم رو جمعشون را ندادن...مثلا عید مبرفتیم عمه ها باهم میرفتن جنگل و دریا ...مامانم تنها میموند.
پدرم که فوت شد ، خیلی خیلی تنهاتر شدیم.
دیگه همون مسافرت بع خونه مادربزرگم رو هم نداشتیم.
بعد خاله کوچکم ازدواج کرد، شوهرش ما رو هم سوارماشین میکرد ...دیگه باهاشون سالی ی،۲ بار میرفتیم مسافرت....
ولی خب ، ما وضع مالی خرابی داشتیم...۹۰ درصد مواقع مهمون همین شوهرخاله ام بودیم.
عوضش تو هر جمعی مامانم فقط کار میکرد...همیشه در حال کمک بود...
بعد همین شوهرخاله ام ، داداشم با خودش استخر میبرد...بمیرم برا داداشم 
گذشت تا برادرم و من بزرگ شدیم.
من تا سال کنکور درس میخوندم یهو اون سال رفتم دنبال ازدواج !دروغ چرا میخواستم برم شهر دور...به دور خانواده هایی زخم میزدن.
مامانم دار و ندارش رو برا کلاس هام هزینه کرد...ولی من درس خوندم،.
خیلی احمق بودم....این وسط مادرم دچار دیسک شد...بخاطر درسم گریه میکرد ولی من تظاهر ممیکردم درس میخونم ولی نمیخوندم.