بابام بیمارستان بستریه . بیمارستان خیلیی زیاد نزدیک خونه ماست و از خونه بقیه دوره برای همین از روز اول تمام فامیل بابام یا شبانه روزی خونه ما بودن یا صبح تا عصر .
عمومم این مدت دور برداشته . بابام یکم بهش مسئولیت داده فکر میکنه همه کاره خونه شده . صبح ها نمیره یدونه نون نمیگیره یا خواهرم رو نمیبره مدرسه . مامانم سر صبح خواهرم رو میبره مدرسه با بچه کوچیک بعد برای اینا نون و صبحونه میخره میاره . امروز صبح عموم خواب بوده مامانم اینا داشتن میرفتن یهو پاشده با صدای بلند به مامانم گقته شالتو درست کن اونطوری میخوای بری بیرون ؟ ولی یک ساعت بعدش اومده شوخی کرده از دلش درآورده
ما اصلا مذهبی نیستیم درگیر شال و اینا هم نیستیم. مامانمم سنش کم نیست که . نمیدونم عموم چرا اینطوری گفته
این مدت اختیار زندگیمون افتاد دست بقیه . با همه چیز بچه کار دارن تو همه کارهامون دخالت میکنن