میخواستم بخوابم
بابام ازبیرون اومد بهم حرف زشت زد هضمش برام سخت بود هیچی نگفتم خندیدم انگار تو این دنیا نبودم بغضم گرفت ولی نخاستم گریه کنم برا ی لحظه انگار قفسه سینم سنگ گذاشتن ب خداوندی خدا قلبم وایساد ضربانشو حس نمیکردم نمیدونم چجوری نشستم با دست کوبیدم به قفسه سینم
داغ گذاشت رو دلم دلمو سوزوند هیچ وقت کمرم صاف نمیشه هیچ وقت فراموش نمیکنم بار اولش نیست
بد دردی دارم الان... بد دردی...
خدا کجاست؟ وجود داره؟