من ده سال ازدواج کردم
همسرم و خیلی دوست دارم
برای دوست داشتنمم دلیل خاصی ندارم
من تو این ده سال
تنهای تنها بودم
از اقوام دوستان خانواده هیچکس نزدیکم نیست
فامیل شوهرم ب شدت خودشیفته و بی خاصیتن
نه تو مهمونی ها و خوشی هاشون من و خواستن ن تو ناخوشی هاشون منم دیگه انگار اصلا برام وجود ندارن و بهشون فکر هم نمیکنم
ولی این ک همیشه تنهام اذیتم میکنه
اجازه نداشتم هیچ وقت هیچ ماری و شروع کنم
قبلا ها هی میکفتم میخام برم کلاس های آموزشی میگفت نه
میگفتم میخام با دوستام برم بیرون میگفت نه
جای زن تو خونه است
دقیقا احساس میکنم من یک حیوان خانگی ام .:.
خسته و دلمرده شدم
خیلی آدم شادی بودم
و خیلی پر حرف
از بس تنها بودم از بس آدم ندیدم از بس تو اجتماع نبودم از بس شب و روز با بچه ها سرو کله زدم
دیگه حرف زدن یادم رفته
گرم گرفتن یادم رفته
اعتماد ب نفس ندارم
چشم باز کردم دیدم سی سالم شده
و باورم نمیشه
باورم نمیشه اصلا
از وقتی ازدواج کردم مدام گفتم میخام درسم و ادامه بدم میگه نه نمیخاد همه چی برات فراهم میکنم
دروغ میکه الکی میگه
چرا خرج خوردم خوراک و لباس و کیف و کفش میده
ن بیشتر
احساس میکنم دوستم نداره
فقط میخاد افسار من دستش باشه
میخام امسال کنکور بذم
نمیذاره مشاور گرفتم
ب فکر ترمیم نهایی ام
میکه نه