شوهر من بهتر نمیشه چون قبول نداره مشکل داره
چون ب نظرش من مشکل دارم
من روانی ام
و من اخلاق ندارم
واقعیتش الان اخلاق هم ندارم صبر هم ندارم
اینهمه فشار کم نیست
از خدا معجزه میخام
فکر کن شب ها روز بشن و روز ها شب با دوتا پسر بچه فوق شیطون که هر دقیقه یک بهانه دارن
درس یاد بده خونه جمع کن
حرف نزن چیزی نخواه چیزی نکو
برنامه ای نداشته باش
برنامه فقط رضایت همسر و رسیدگی ب بچه ها خودت و حذف کن
من از وقتی بیست سالم بوده تا الان ک سی سالم فراموش شدم
فراموش شدم چون ازدواج کردم
و فکر نمیمردم ازدواج یعنی خودم و بذارم دم در و بیام خونه همسر روح و روانم و بذارم و جسمم و بردارم و بیام داخل
فک و فامیلش افتضاح نفهم حسود
بیشعور …اونم هیچکی در همسایگیت نباشه جز اینها
آدم خسته میشه رد میده
حرف میزنی میکه همه ی زنها همینن زندگی همه همین
من ک میدونم نیست من ک خبر دارم نیست
زندگی هیچکی اینقدر تحفه نیست
درد فقط اونجا ک این مرد اگر دشمنت هم باشه بس ک تنهایی بس ک بی پناهی بس ک کسی و نمیبینی آخر کار بهش پناه میاری
آخر کار مناظری همین دیوونه ی روانی از در بیاد داخل بلکه ی آدم دیگه ببینی