چند روز پیش می خواستم برم مدرسه به بابام گفتم پول بزنه خوراکی بخرم نگو زده و کارت نگه داشته رفتم بوفه گفت نمی کشه نسیه داد (قبلش نمی داد هواسم نبود دستم خورده بود به دستش بهم نسیه داده نکنه هی به خودم می گفتم خودم کشتم از عذاب وجدان) 
رفتم حساب کردم نسیه رو 
چند روز بعد پول نبرده بودم میوه برده بودم بابام آبمیوه گرفته میوه برده بودم 
دلم چیپس می خواست سیر بودم ولی دلم می خواست گفتم شاید بده رفتم گفتم عمو یه چیپس بده بنویس حساب گفت ببین دختر خوب زیاد نمی تونم بدم ولی بیا این شکلات و بردار داشت میداد یه چند دقیقه واستات (همینجوری شکلات روی دستم بود همینجوری شکلات و نگه داشته بود فکر کرد) یه ویفر داد 
جمعش شد 10 فردا رفتم حساب کنم پرسید شغل بابا ت چیه؟ شرکتیه؟ گفتم چطور مگه؟ جواب نداد هی می پرسید منم پیچوندم جواب ندادم چرا اینجوری پرسید؟