دختر خالم نامزد کرده
الان یک هفته است نامزدش با خانوادش اومدن تهران خونه خالم من و مامانم نمیخواستیم دعوت کنیم خالم به همه زنگ زد که بگو دعوتشون کنن آخرش خودش زنگ زد که دعوتشون کنید مامانمم با اینکه شرایطش نداشت دعوت کرد سه شنبه شب اومدن کلی تدارک دید براشون شوهر خالم کلی به بابام تیکه انداخت کلن دخترش شوهر داده خودشون باختن ما خیلی ناراحت شدیم
منم تعارفشون کردم گفتن ن میخوا بریم خالم چند بار گفت بگو بهشون منم گفتم فردا شب که میشد دیشب بیایید گفتن ن میخوا بریم شهرمون به خالم گفتم اگه خواستن بیان تا ساعت ۱۲ خبر بده من کارامو بکنم گفت باشه که خبر نداد دیروز گذشت گفت میخوا برن حالا امروز ساعت ۱۱ زنگ زده خالم که میخوا برا شام بیاییم گفتم این چه وقت زنگ زدن خوب همون دیروز میگفتی منم خونم ریخته بود پول هم اصلا نداشتیم زنگ زدم مامانم کلی داد بیداد کردم مامانم گفت ولش کن دیگه مامانم زنگ زد گفت پسر عمو دامادم حالش بده میخوا بره شهرستان بهش سر بزنه مامانم جوابشون کرد
نمیدونم چرا خالم اینقدر نفهم هیچکس درک نمیکنه
الان کار من زشت بوده