توشرایط دوسال قبل منو داری با این تفاوت که بارداری ناخاسته برای من دوقلو هم شدقبلشم دوتا پسر داشتم
خواستم سقط کنم همسرم نزاشت ولی انقدر ناشکری میکردم، گریه میکردم، خدا ازم گرفتشون، اونم بازجر
من بچه هام سز بودن اینا تو۲۴هفته طبیعی شدن یک هفته تو بیمارستان درد داشتم کل ۵ماهو خونریزی میکردم
پدرم دراومد اخرشم نمومدن
روزی که ازدستشون دادم میخواستم منم با اونامیمردم
دختر پسربودن، اسمم گذاشته بودیم، الان لباساشونو گذاشتم تو یه ساک دلم نمیادبندازم،انقدر شرمنده بودم جرات نکردم برم سرخاکشون
یک سال وضعیت روحی خوبی نداشتم سینه هام پرشیر بودن هرروز ارزوی مرگ میکردم بعنی باید این اتفاق میافتاد تا من چرتو پرتای دوروبریام برام، حتی خودشون بی اهمیت میشد؟ گور بابای حرف وخودمردم، یعنی مهم ترازجیگر گوشته؟