بچه ها خلاصه خلاصه زندگی گوهی من تاپیک قبلی گفتم الان لینکشو میزارم
خیلی زندگیم پیچیده اس
اینم برای دیروزه👇
نمیتونم فعلا برم خونه بابام یک میلیارد از دست چک من خرج کرده برای سال دیگس
اینه جریان دیروز👇👇👇👇👇
شوهرم الان میخاد یزد خونه بخره
دیشب گفت خونه ای ک میخرم میدم اجاره خودمونممیریم زنجان میمونیم روستا پدرم نمیاییم و. ـ..
گفتم من نمیمونم
گفت گوه نخور تو یکسر تو پشکل گوسفند زندگی میکردی تو خونه بابات
الان برای من شهری شدی و میگی روستا پیش مادرت نمیمونم
گفتم مادرت اخلاقش جوریه نمیتونم
گفت اشکالی نداره باید بسازی باهاش
تو کی باشی ک بخاطر آسایش تو مادر پیرم بیفته تو کنج خونه!!
گفت راستش من و پدر مادرم تورو حتی آدمم حساب نمیکنیم چه برسه به عروس
پدر مادرم حتی ترو نمبینن
گفتم مگ عروس و نوه نداره؟ همسایه مادرتن عروساش
بعدشم گفتم خب اگ خوب بودن سه تا جاری از من بزرگتر می موند پیش مادرت یکی
چرا همه جدا شدن
برگشت بهم گفت تو و پدرت و مادرت و خاهرت وکل جدآبادت نمیشین انگشت کوچیکی زنداداشام
(دلمو شکوند)
گفتم تو حتی عرضه خونه درست کردنم نداری
گفت هر وقت بابات خونه درست کرد منم میکنم(به این معنی داشت ب بابام توهین میکرد)
باز گفت تو کی باشی ک من بخاطر تو مامانمو تنها بزارم
من هیچوقت مامانمو نمیفروشم به تو
گفت بعدشم من دارم راجب خودم حرف میزنم من میخام برم مامانمو نگه دارم پیشش باشم تو میخایی بیا نمیخاییم هری خونه بابات