سلام خانوما خیلی دلم پره اگه حرف نزنم میمیرم.از ظهر ک از سرکار اومده همش دعوا داریم حالا من خودمم از دیشب همش عصبیم زود قاطی میکنم نمیدونم چمه.بعد امشب مهمون داشتیم خانوادش بودن دو سه نوع غذا بود غذای اصلی یکم فکر کرد کم اومد همش اومد تو اشپزخونه غر زد غر زد جوری که مامانش اینا هم فهمیدن مامانش هم پشت سر هم میگفت چیگار کرده چیکار کرده گفتم هیچی چیکار کردم میگه غذا کم اومده سر سفره از شانس من همه جا پر بود جز پیش اون بازم ریز ریز میگفت میگفت نذاشت یکم غذا کوفت کنم نمیدونم چی خوردم اصلا بخدا اینقدر از غذا هم اضاف اومد فقط خواست شب منو زهر کنه از دستش دیوونه شدم دیگه اگه پسرم نبود بخدا قید عشق و عاشقی و همه چیو میزدم ول میکردم میرفتم ای لعنت به ازدواج و متاهلی
حق داری وقتی اضافه اومده بهش بگو بیا برا چند وعده داری گریه نکن
مهمونا چندروز میمونن وگرنه روزگارشو سیاه میکردم بعد امشب که اینجوری عقده ی عالم رو کردم تو دلم حیف پسرم حیف نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم برای پسرم وگرنه بره بجهنم
احمقم دیگه اگه فازم عوص نشه باید محل یگ بهش ندم بیشعور عوضی خون به جیگرم کرده دیگه.خوبیای زیادی داره ولی همین تنددیش و قاطی کردنش همشو کمرنگ میکنه فردا میاد میگه ببخشید فلان شد بهمان شد منم خر اشتی میکنم ولی کور خونده باید بذارم بترکه
چایی دیگه حقش نبوده تو اون شرایط.باید بهش میفهموندی که ناراحتیتا تکرار نکنه.
میدونه ناراحتم ولی نمیدونم فازم چیبود چایی ریختم براش خب میگم دیگه عقل ندارم خاک تو سرم.یعنی خواستم جلو خانوادس چیزی بروز ندم بگم ما باهم خوبیم حالا واقعا خوبیم هم نمیدونم ای فاز چیه هر چند وقت یکبار مارو میگیره