دائم چشمم به معرف های ازدواج بود
دلم میخواست بهم معرفی کنن خودم و مادرم اصلا نمیتونستیم بگیم معرفی کنید
هرزگاهی خودشون معرفی میکردن که من رد میکردم مناسب نبودن معرف ها هم ناراحت میشدن و قهر میکردن
یه روز تو هیئت معرف جلو همه گفت این هفته ۳ تا معرفی کردیم جوش خورده
من که اینو شنیدم صداش شکسته شدن قلبم رو شنیدم
یک ماه بعد همون معرف زنگ زد یه موردی رو گفت که مادره منو دیده بود پسند کرده بود ما رفتیم صحبت کردیم پسره خیلی راغب بود اما من خوشم نیومد ازش اما چون شغل و خونه و ماشین داشت میخواستم قبول کنم معرف زنگ زد گفت پسره خیلی پسند کرده گفته روی فاطمه خانم دیگه دختر نمیاد
منم با خودم فکر کردم ویژگی های خوبشو نوشتم و کم کم بهش داشتم علاقه مند میشدم
دیگه خدا رو نمیدیدم فکر میکردم که معرف باعث ازدواج من میشه
اما بعد از یک هفته ورق برگشت مادر پسره زنگ زد همه چی زو کنسل کرد
اونجا بود که فهمیدم تا خدا نخواد نمیشه
و فهمیدم چشم ندوزم به معرف
معرف کاری از دستش برنمیاد
الان که معرف ها رو میبینم دیگه تو دلم نمیگم معرفی کنن میگم باید کاروخدا جور کنه
💔