من دیشب به پارتنرم گفتم دلم برات تنگ شده گفت میخوای یکاری کنم فردا نهارو باهم باشیم
منم گفتم بابام نمیزاره
برگشت گفت پس فردا نهار میبینمت
منم با خودم گفتمن خله دیگه
بعدش داداش من و پسرخالم و پارتنرم دوستای خیلی صمیمی هستن داداشم اومد گفت مثلا اسم پارتنرمو بزاریم سینا
سینا فردا نهار دعوتمون کرده گفته دختر خالش و میاره توهم بیا تنها نباشه
من با این دختر خالش قبلنم درگیر بودم بدم میومد ازش ولی چون بخاطر من اونم میخواست بیاره دیگه هیچی بهش نگفتم در عوض گفتم به پسرخالم بگو اونم دوسدخترشو بیاره
هستین بقیه رو بگممممم