خونه پدرشوهرم یه شهر دیگن غریبه بودیم خیلی سخت بود رفتم خونشون با خانوادم دعوتمون کردن بزور سر سفرع شما میخوردم شوهرم هی سس میداد دستم بیز رو غذا منم هی میگفتم سس دوس ندارم هی غذا برام میکشیدن منم انگار زهر مار میخوردم .از قضا یه آشنا فوت شده بود قرارشد مادرو پدرمن  مادرشوهرو پدرشوهرم برن مراسم ختم.منم که پیش مادرم نشسته بودم اینقد مادرمو نیشگون گرفتم تو حق نداریربری منو تنها بزاری که پدرشوهرم متوجه شد گفت امشب نمیزارم بری پدرت اینا برگردن خونه خوب شد مادرم نرفت.خوش گذشت شوهرم که میوه میزاشت جلوم دختر خاله های شوهرم میگفتن اه چرا میوه خوبا رو برای خانومت میزاری.😂😂😂آخر شب پدرشوهرم میگفت تو بمون بزار اونا برن منم میگفتم وای نه مرسی😂😂😂