من چندوقته خانواده همسرم بخاطر بیماری پدرشون اومدن تهران خونه ما از شهرستان
خونمون خیلی کوچیکه شصت و خورده ای کار با کلی وسیله و دوتا بچه
اتاق خودمون که پدرشوهرم رو تخت میخاین ماهم با بگه ها ازین ور به اونور هرسب بجا میخابیم یا هال یا اتاق بچه ها چهار نفر حداقل هستن بچه هام اذیت میکنن سروصپا میکنن اون بنده خدا حالش زیاد خوب نیست دعوا میکنه من چیزی نمیگم ولی بقیه هم شروع کردن به دعوا کردن الان بچه هام نمیخابن چون صبح تا شب تو خونه آن و پای تلویزیون یا گوشی برای اینکه سروصدا نکنن خسته نیستن که خالشون ببره الان بچه کوچیکم که دوسالشه نمیخابیذ مریضه سرماخوردگی بابابزرگش دعواش کرد ینی بلند صداش کرد من چیزی نگفتم ولی عمش بلند شده با صدای بلند که میندازم تو اتاق درو قفل میکنم من خیلی بهم برخورد فقط گفتم این بچس میفهمه نگو اینطوری میترسه دلم میخاد به شوهرم بگم ولی جوابمو میدونم میگه تو شرایطشو درک نمیکنی اینا اعصاب ندارن و فلان،چیکار کنم بنظرتون
استاتر خیلی تلاش کردم آروم بشی ولی اعصابت خیلی بهم ریختس مامان دوست من مادرشوهرش زمین گیر بود پوشکی بود تا آخرین لحظه خودش با خواست خودش همه کاراشو میکرد و مزد زحماتشم گرفت پس شما چشم و گوشتو یه مدت ببند تا از این پروسه به خوبی بیرون بیای و مطمئن باش خدا یه جا که اصلا فکرشم نمیکنی برات هزار برابر جبران میکنه