بچها من خانوادم خیلی سختگیرن،یه بلاهایی سرم آوردن که ختی فکرشم نمیکنید...منم انقد خر بودم که از خونه به مدرسه پناه میبردم:)))فکر میکردم اونا واقعا دلسوزمن،انقد قشنگ باهام حرف میزدن که بهشون اعتماد میکردم همچیو میگفتم...فکر میکردم حرفام پیششون امنه..
اما امروز قرار بود بابام بیاد مدسه بقیه شهریه مو تسویه کنه...یه حسی بهم گفت گوشی رو بزارم رو حالت رکوردر،بعدا ویسشو گچش بدم ببینم چیا گفتن،یوقت کسی چیزی از من لو نداده باشه...
ولی خب متاسفانه چیزایی که نبایدو شنیدم:(((
میگفتن باباش که خیلی باحاله چه بابای خوبی داره،دختره چرت و پرت میگه توهم میزنه که میگه مامان بابام کتکم میزنن،دختره دیوونست واقعا،خانم فلانی تشخیص داد پارسال که مشکل از خود دخترست و خانوادش خوبن...
الانم با فلانی دوست شده داره روان اونم بهم میریزه،با اینکه واقعا اینطوری نیست بخدا اینطوری نیست،واقعا برا دوستام همونجوریم که آرزو داشتم بقیه باهام رفتار کنن
باورم نمیشه....من ۱۷سال با این پدر مادر زندگیکردم،اونا تو ده دقیقه اومدن اندازه اون۱۷سال تجربه کسب کردن؟یعنی اونا بیشتر از منی که بچشونم خبر دارن؟
یجوری قلبم شکست که رفتم حموم یه ساعت مثل چیگریه کردم...چقد راحت همه حرفامو پخش کرده بودن بعدم دور هم داشتن قضاوتم میکردن...💔
نمیدونم فردا رفتم چیبگم یا چیکار کنم
حتی امروز مشاور میخاسته با بابام حرف بزنه ولی خب ازونجایی که من حدسشو میزدم خودم زود پریدم وسط و نزاشتم مشاور با بابام تنها شه... با اینکه جون عزیزترینشو قسم خورده بود که به هیچکس چیزی نگه....