جاریم به همه گفته ماسرشونوکلاه گذاشتیم

من یه برادرشوهربزرگتردارم که ازروز اول زندگی هردخالتی بگی کرد داشت عقدمونو بهم میزد من توعروسیم چقدازدستش گریه کردم بعدعروسی گفت میدونستم اهل زندگی نیست گفتم فقط ۱۴تاسکه مهرش کنید اخرشم زهرش به زندگیمون ریخته شد دست شوهرم شکست گفت نه عملش نکن من شکسته بند میشناسم بردش پیش اون آرنجش دیگه خوب نشدالان چندماهه اسیردکتروفیزیوتراپی حتی دوباره عملش کرد ولی چون بدجوش خورده بود دستش دیگه صاف نشد بعداین برادرشوهرم واسه یکاری شدید پول لازم داشت شوهرمن واقعا کاسه چکنم چه کنم دست گرفته بودبراش اخرشم طلاهای منو فروخت داد به داداشش   بعد داداشش بعد یک سال نتونست پولوپس بده شوهرم گفت خب بایداندازه پولم شریک بشم حالا خانمش به هرجانشسته باگریه گفته سرمونو کلاه گذاشتن جاریم زنگ زده به شوهرمن گفته چراست ازسرمابرنمیداریدیکم باهم بحث کردن بعدم  خواهرشوفرستاده خونه مامان گلایهه مامان منم اینقد سادس هیچی جوابشو بهش نگفته بنظرتون خودم زنگ بزنم به جاریم بگم اگه قراره ینفردست ازسرما برداره اون شمایید تازه قبولم نداره که شوهرم طلای منو فروخته بشون کمک کنه