یه راه پله تنگ بود که به جایگاه اتوبوس میرسید مردم با عجله از کنارم میگذشتن من چون وسیله هام زیاد بود سعی میکردم ساک رو بلند کنم که یه پسر جوون گفت بذارید کمکتون کنم من یکم کنار رفتم ساک رو بلند کرد و از پله ها پایین رفت منم پشتش رفتم ، چهرهاش رو ندیدم قدش بلند بود و فقط یه کوله داشت پایین پله همونجور که سرم پایین بود فقط گفتم ممنون ( کلا خجالتی و کم حرف بودم) و رفتم ؛ کوله و ساک رو دادم به کمک راننده و سوار شدم و روی صندلیم نشستم ، هندزفری ت گوشم بود و چشمام و بسته بودم یکم بعد یکی روی صندلی کنارم نشست آروم چشمام رو باز کردم ،کفشاش! همون پسری بود که کمکم کرده بود دوباره چشمام رو بستم یکم استرس گرفتم ترجیحم این بود که صندلیم کنار یه خانم باشه اولش خواستم به راننده بگم صندلیم رو عوض کنه ولی راستش روم نشد.
هوای اتوبوس خیلی گرم بود داشتم از گرما میمردم ، من یه هودی ضخیم پوشیده بودم و زیرش فقط یه کراپ تاپ داشتم ونمیتونستم هودی رو دربیارم چن باری آروم به کمک راننده گفتم هوا خیلی گرمه لطفا بخاری رو کمتر کنید جوابم رو نداد بار آخر یکم بلندتر گفتم که راننده داد زد خانم چرا نمی فهمی هوای بیرون سرده شیشه های ماشین ترک میخوره، یکم بغض کردم و دیگه چیزی نگفتم واقعا از گرما داشتم حالت تهوع میگرفتم ؛ چن ساعت بعد اتوبوس یه جا وایساد برای استراحت پیاده شدیم رفتم دستشویی وقتی اومدم بیرون دیدم همون پسره یه کناری وایساده اومد جلو یه سویشرت دستش بود گفت این تمیزه ، نازکه میخوایید لباستون عوض کنید گرما اذیتتون نکنه ، (نگاهش کردم موهاش یکم بلند و موج دار رو به فر بود یه ته ریش داشت و بیست و چندساله میزد چشم و ابرو مشکی بود ولی موهاش قهوه ای ، خوش قیافه بود) نمیدونستم چی بگم گفتم اینجور موقع ها زبونم بند میومد یه مکث طولانی کردم که گفت بگیرش راحت باش منم تشکر کردم و لباسو ازش گرفتم رفتم ت نماز خونه لباسم رو عوض کردم یه سویشرت مشکی بود که بوی عطر مردونه میداد برام بزرگ بود ولی خب از جهنم نجات داد.