2777
2789

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

داستان زندگی من

بعد از دو سال پشت کنکور بودن یه دانشگاه ت تهران قبول شدم رشتم چیزی نبود که میخواستم ولی چون تهران بود با کلی شک و تردید تصمیم گرفتم برم، خوابگاه مون مرکز شهر و تمییز و مرتب بود و با بچه های اتاق دوست شده بودم خلاصه ترم یک خیلی خوب گذشت، من با اتوبوس برمیگشتم شهرم و آخر ترم یه بلیط گرفتم کنار پنجره ردیف دوم که صندلی کنارش خالی بود ( معمولا این کار رو نمیکردم ولی چون میخواستم کنار پنجره باشه مجبور شدم) 


یه شب سرد ت بهمن ماه بود چن روز پیش اولین برف تهران اومده بود ، کلی وسیله داشتم ساک و کوله و کیف دستی هم داشتم به سختی وسایل رو از اسنپ پیاده کردم و تا ترمینال جنوب بردم نیم ساعت معطل شدم تا صدا زدن که اتوبوس میخواد حرکت کنه

 یه راه پله تنگ بود که به جایگاه اتوبوس می‌رسید مردم با عجله از کنارم می‌گذشتن من چون وسیله هام زیاد بود سعی می‌کردم ساک رو بلند کنم که یه پسر جوون گفت بذارید کمکتون کنم من یکم کنار رفتم ساک رو بلند کرد و از پله ها پایین رفت منم پشتش رفتم ، چهره‌اش رو ندیدم قدش بلند بود و فقط یه کوله داشت پایین پله همونجور که سرم پایین بود فقط گفتم ممنون ( کلا خجالتی و کم حرف بودم) و رفتم ؛ کوله و ساک رو دادم به کمک راننده و سوار شدم و روی صندلیم نشستم ، هندزفری ت گوشم بود و چشمام و بسته بودم یکم بعد یکی روی صندلی کنارم نشست آروم چشمام رو باز کردم ،کفشاش! همون پسری بود که کمکم کرده بود دوباره چشمام رو بستم یکم استرس گرفتم ترجیحم این بود که صندلیم کنار یه خانم باشه اولش خواستم به راننده بگم صندلیم رو عوض کنه ولی راستش روم نشد.

هوای اتوبوس خیلی گرم بود داشتم از گرما میمردم ، من یه هودی ضخیم پوشیده بودم و زیرش فقط یه کراپ تاپ داشتم ونمیتونستم هودی رو دربیارم چن باری آروم به کمک راننده گفتم هوا خیلی گرمه لطفا بخاری رو کمتر کنید جوابم رو نداد بار آخر یکم بلندتر گفتم که راننده داد زد خانم چرا نمی فهمی هوای بیرون سرده شیشه های ماشین ترک میخوره، یکم بغض کردم و دیگه چیزی نگفتم واقعا از گرما داشتم حالت تهوع میگرفتم ؛ چن ساعت بعد اتوبوس یه جا وایساد برای استراحت پیاده شدیم رفتم دستشویی وقتی اومدم بیرون دیدم همون پسره یه کناری وایساده اومد جلو یه سویشرت دستش بود گفت این تمیزه ، نازکه میخوایید لباستون عوض کنید گرما اذیتتون نکنه ، (نگاهش کردم موهاش یکم بلند و موج دار رو به فر بود یه ته ریش داشت و بیست و چندساله میزد چشم و ابرو مشکی بود ولی موهاش قهوه ای ، خوش قیافه بود) نمیدونستم چی بگم گفتم اینجور موقع ها زبونم بند میومد یه مکث طولانی کردم که گفت بگیرش راحت باش منم تشکر کردم و لباسو ازش گرفتم رفتم ت نماز خونه لباسم رو عوض کردم یه سویشرت مشکی بود که بوی عطر مردونه میداد برام بزرگ بود ولی خب از جهنم نجات داد.

یه ربع بعد دوباره سوار شدیم ساعت حدود ۱۱ شب بود. اون با یه نفر تصویری حرف می‌زد و من پشتم بهش بود و مایل به پنجره به حرفاش گوش میدادم تو حرفاش از سفر به ایتالیا و ترکیه میگفت که پرواز داره و اینکه یهویی مجبور شده بیاد شیراز چون پرواز نبوده با اتوبوس داره میاد و صبح میرسه گفت اگه شد عصر میام دیدنت و حرفای دیگه که یادم نیست بعد گوشی رو قطع کرد، من خودم رو به خواب زده بودم یکم بعد خوابم برد.

صبح ساعت حدود ۷ رسیدیم وقتی پیاده شدیم گوشیش رو جلوم گرفت و گفت شمارتون رو بزنین من تیز شدم و با لحن تندی گفتم واسه چی؟! اونم خیلی جدی با ابرو اشاره کرد و گفت سویشرتم پیشتون موند، شمارم رو براش زدم و اون یه تک زد و گفت فعلا ! 


دیگه خبری نشد تا سه روز بعد که پی ام داد و فقط نوشت کاری براش پیش اومده و شیراز نیست که بیاد لباسشو بگیره و اگه میتونم لباس رو براش پست کنم من ناراحت شدم ( درسته ت چند برخورد اول آدم خجالتی و ساکتی بودم ولی در کل آدم رک و قاطعی بودم اخلاقای خاص خودم رو داشتم) و گفتم من نمیتونم برم پست یا خودتون بیایید اگرم نمی‌تونید، میتونم لباس رو بدم به یه نیازمند که استفاده کنه. سین زد ولی چیزی نگفت شبش پیام داد برمی‌گردید تهران؟ اونجا ازتون بگیرم. منم نوشتم بله برگشتم میگم بهتون.


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز