از آن روز به بعد کم کم با هم دوست شدیم ( فقط دوست ساده بودیم) هر روز حرف میزدیم در مورد همه چیز ، اون سرش شلوغ بود ولی با اینحال زیاد بیرون میرفتیم کوه، کافه، پیاده روی، کنسرت ، نمایشگاه و ...
خیلی آدم باسوادی بود از آنها که از بچهگی با کتاب بزرگ شدند و نسل در نسل پولدار و با سواد بودند من از خانواده متوسطی بودم، در مقابل او حتی متوسط هم نه، خیلی چیزها ازش یاد گرفتم و دنیا رو جور دیگه ای تجربه کردم ( البته اینکه در شهر دیگری دانشجو بودم هم موثر بود چون تا قبلش همیشه ت خونه بودم)
چن تا چیز که بعد تر ها فهمیدم: اصالتا مثل من شیرازی بود وخانه پدریاش شیراز بود ( آن روز که آمده بود شیراز میخواست بره پیش مادربزرگش که ظاهرا مریض شده بود)، پدر و مادرش وقتی ۸ یا ۹ ساله بود جدا شده بودند و اون با مادربزرگش بزرگ شده بود ، البته الان پدرش ازدواج کرده بود و یه خواهر کوچک تر هم داشت، مادرش هم همان سالها رفته بود خارج.
خودش تهران تنها زندگی میکرد یه آپارتمان کوچک و ماشین معمولی داشت ، مثل پدرش معمار بود در واقع یه شرکت معماری داشت. ۲۶ سالش بود و همین.