کاملا میدونم چی میگی
همسر من چهل سالشه ولی ی وقتایی واقعا دلم براش میسوزه، حتی وقتی میخواییم بریم خونه مامانش دوست نداره بیاد چون اصلا حس دوست داشته شدن ازشون نمیگیره
من مطمئنم دور از جون همسرم اتفاقی براش بیوفته یک نفر از اعضا خانواده ش به داداش نمیرسن
ما ی سهر دیگه ایم و خانواده هامون ی شهر دیگه
چند وقت پیش جراحی داشت و چون توو شگاین شهر تنها و غریب بودیم تصمیم گرفتیم بریم شهری که خانواده هامون هستن جراحی کنیم که به هر حال اگر اتفاقی افتاد دونفر باشن، رفت به مامانش گفت، مامانش گفت برو خونه خودتون عمل کن به کسی هم نگو عمل کردی اصلا صداش رو در نیار، ینی انقدر مادرش داغونه ولی یکماه بعد عمل که رفتیم خونشون گررریه گررریه که چراااا به من نگفتید عمل داری
ینی شیطون رو درس میدن با کاراشون
همسرم خدا رو شکر خودش بکا هر جهت روی پای خودش وایستاده، قطعا اون خانواده داغون تاثیر خودشون رو گذاشتن، هنوز هم دستشون برسه برای سواستفاده و تیغ زدن و... حاضرن اما میتونم قسم بخورم یک روز هم برای همسرم خانواده نبودن
برو دنبال زندگی خودت، درس بخون، رشد کن، برو سر کار، مهارت یاد بگیر ولی ذره ای روی خانواده ت حساب نکن و ازشون انتظار نداشته باش