خلاصه با هم ازدواج کردن و طبقه بالای مادرشوهرش زندگی میکردن
تا اینکه گیر دادنای پسره شروع شد
گفت باید چادر بپوشی،پوشید.
گفت زیر چادر مانتوت بلند باشه،گفت چشم
گفت هرچی خواستی به پدرمادرم بگو برات بخرن خودت بیرون نرو گفت باشه(میگفت خودشم پول نمیداد من نوار بهداشتیمم باید از پدرشوهرم میخواستم)
گفت خونه مادرت هفته ای یه بار برو گفت باشه
گفت میری خونه مادرت خواهرمم باهات باید بیاد گفت باشه