من قبلا مثل شما بودم خیلی وابسته همسرم بودم الانم هستم ولی کمتررر خیلی کم شده
همسر من دوره نامزدی چون از هم دور بودیم هر روز تکرار میکرد دوسم داره ولی بعد ازدواج دیگه نگفت بجاش تو عمل نشون میده با اینکه من گفتنش رو بیشتر دوست دارم
فکر کنم یکسال دو سه ماه پیش بود همسرم میخوایتن با پدر و مادرش برن ختم و مراسم کسی بهم زنگید گفت غذا دریت کن بخورم برم سریع
من غذا درست کردم یدفعه اومد خونه گفت نمیخورم میرم
من بهم ریختم گفتم برای چی به من خبر ندادی؟من بچم از گریه هلاک شد اهمیت ندادم غذا درست کردم واسه تووو اونوقت تو ارزش نمیذاری واسه من بهم خبر بدی؟گفت نشد و بابام دیر خبر داد و فلان فلان
منم قیافمو کردم توهم زل زدم به تی وی
اومد گفت چرا اینشکلی کردی خودتو قرار نیست من هر گوهی نیخورم به تو بگم هیچی بهت نمیگم بهت توضیح نمیدم گفتم منم اینطوری نمیتونم ادامه بدم میرم
گفت بروو
اینو گفت نذاشتم بشه ده دقیقه کیف و شناسنامه و کارتامو برداشتم
بچه امم شیرخوار بود
بعد من شهرستان زندگی میکنم بابام تهران
گفتم به بابام اینطوری شده دارم میام گفت بیا گفت اگر نذاشت ببای زنگ بزن صدوده
تا اومدم بیام بیرون یدفعه برگشت اومد خونه
گفتم برو کنار میخوام برم نذاشت
زنگ زد به باباش گفت من نمیام ختم بعد مراسمم شما بیاین اینجا
هرکاری کردم نذاشت برم گوشبمو زد به دیوار
یه لحظه بچه گریه میکرد رفت بگیرش بدو بدو رفتم حیاط حتی کفش نپوشیدم میخواستم با دمپایی فرار کنم😂اومد تو حیاط چکش رو برداشت گفت میری گفتم اره سه تا پشت هم زد تو سرش😐💔سرش شکست روانی
گفت بری هم خودمو هم پسرمو میکشم
به اجبار برگشتم
مردا فقط حرف میزنن پای عمل ک بیاد وسط سست میشن
من الان کمتر بهش ابراز علاقه میکنم نزدیکش دیگه نمیرم بجاش خودش منو میکشونه سمتش
میره بیرون دیگه هی زنگ نمیزنم کجایی
ولی هنوز مشکل دارم بیرون از خونه بخوابه