عزیزم من یه بار با یه نفر عقد کردیم، درحد چندماه. عین این جملات و ازش شنیدم
میگفت تو خیلی خوبی، هیچ مشکلی نداری ولی دوستت ندارم. گفتم خب اینو قبل از عقد میگفتی، گفت خانوادم گفتن عقد کنید مهرش میفته به دلت، ولی نشد. گفتم من کل جهزیم و گرفتم، الان اینهمه وسیله رو چبکار کنم؟ گفت نگه دار برای ازدواج بعدیت. همینقدر بی شرم و بی غیرت....منم با یه خداحافظی خوشحالش کردم. حتی یه لحظه تردید نکردم. خیلی سخت بود، خانوادم از غصه پیر شدن، حالا حرف و حدیث فک و فامیل و دوست آشنا به کنار. خیلی تو خلوت و تنهاییم گریه کردم، ولی پیشش یه قطره اشک نریختم. رفتم دنبال کارای طلاقم و ازش جداشدم. پشیمون شد، خواست دوباره برگرده ولی حتی بهش اجازه ندادم تلفنی باهام حرف بزنه، چه برسه به اینکه بخواد آشتی کنه. مثل یه تیکه آشغال از زندگیم انداختمش بیرون. پشت سرمم نگاه نکردم.... یک سال بعد با همسرم آشنا شدم، جوری عاشقم شد که فکر نمیکنم کسی تو دنیا منو اندازه همسرم دوست داسته باشه. حتی مادرم... الان ۱۵ سال از تاریخ آشناییمون میگذره، دوتا هم بچه داریم.
همه اینارو گفتم که بهت بگم هیچوقت خودت و به کسی تحمیل نکن، هیچوقت عشق و محبت و از کسی گدایی نکن، چون اینجوری بیشتر از چشمش میفتی. گاهی خواست و مشیت خدا یه چیز دیگه ست، جای اینکه یه عمر عذاب بکشی، یه بار این درد و بکش، ولی خودت و خلاص کن