دعوامون شده بود مجبورم کرد برم خونه مادرشوهرم اینا گفت وقتی خونه نیستم برو اونجا بعد الان ۳ روزه گذاشتتم اونجا وقتی سرکار نیست خودشم میاد اونجا حتی شبم اونجا میخوابیم نمیدونم چشه روز اولم هیچ باهام حرف نمیزد فضای اونجام طوریه مثلا ما دعوامون بین خودمونه اصلا به روی من نمیارن که میدونن دعوامونو ولی خب من میدونم سیر تا پیاز ماجرارو شوهرم بهشون گفته هرشبم انتظار رابطه داره منم روم نمیشه هی هر روز برم حموم اونا ببینن و بفهمن مخصوصا از پدرشوهرم خیلی خجالت میکشم دیشب قبل اذان صبح رفتم یواشکی حمام بعد اینکه در اومدم نزدیک صبح دوباره رابطه داشتیم خودشم براش مهم نیست میذاره آخر وقت چند دیقه به طلوع آفتاب یه تیمم میکنه نمازشو میخونه
همشم باید بشینم پای تعریفا و غیبتاشون از عالم و آدم بد میگن و همه آدما بنظرشون بدترینن خودشون بهترینن حوصله حرفاشونم ندارم شوهرمم از همه اشون بدتر تا اسم یکیو میارن دوساعت از بدی طرف میگه منم اگه نباشم سریع یه چی از بدی من میگن بهش پاک آتیششو تند تر میکنن پریشب حالش خوب بود من وسط غیبتاشون اعصابم خورد شد ولی به رو خودم نیوردم به بهونه دسشویی رفتم دسشوییی بعدم به بهونه بچه برداشتم بچه رو بردم اتاق نمیدونم چی بهش گفتن اومد شده بود عین زهر مار با یه من عسلم نمیشد خوردش
وقتی ام داره نرم میشه اونا سریع میفهمن یه تیر خلاص میزنن بهش دوباره بداخلاق میشه لقمه های آدمم میشماره مادرشوهرم هی پشت سر بقیه ام میگه فلانی زیاد خورد چی خورد غذا ام راحت نیستم بخورم
دیروز حال روحیم خیلی بد بود اومده میگه چته همش تو خودتی گفتم اگه ندونی چمه خیلی کودنی بعد میگه داری اوضاعو برا خودت سختتر میکنی انتظار داره فوش بده حرف بد بزنه تو هین کنه منم ازش بخاطر دلخوریم عذر خواهی کنم
حالا میخوام فردا بچمو بردارم برم خونه مامانم اینا اونام خونه اشون یه کم دور تره یه حالت بین شهری حساب میشه خیلی میترسم