میایستد روبهروی پنجره، دست میکشد به موهایش، میگوید : پریدن، ربطی به بال ندارد؛ قلب میخواهد./ من هنوز تو را ناجی خود میدانم، اما از یاری طلبیدن واهمه دارم؛ چرا که ممکن است کاری نکنی و من ناجیام را از دست بدهم./ دلم میخواهد به اندازه تمام غم هایم گریه کنم. شاید همه غم هایم از وجودم با اشکم بیرون بریزند./