سلام من تیزهوشان درس میخونم و تک فرزندم خیلی احساس تنهایی می کنم با اینکه مامان و بابام مهربونن احساس میکنم کسی دوستم نداره.
یه روز رفته بودیم بازار پیاده رو کوچیک بود ما هم اونجا منتظر بودیم یه آقایی گفت دخترم میری کنار
یه حس خوشحالی بهم دست داد کلا وقتی کسی میگه دخترم، عمو، خوشگلم خوشم میاد.
توی فامیل کسی هم سن من نیست وقتی رفتیم خونه مادربزرگم باهاش حرف بزنم. یه دختر هست دو سال ازم کوچیک تره از فامیلای مامانمه ما هم گه گاهی رفت و آمد داریم خیلی درگیر پسر و چت کردن با پسر شده با اینکه فقط 12 سالشه و گوشی نداره همه این کارا رو با گوشی مامانش میکنه.
من کلا دوستِ پسر ندارم نه توی فامیل نه بیرون فقط توی تلگرام با چندتا حرف زدم فهمیدم چقدر آدمای مزخرفی هستن شایدم با بَدا حرف زدم.
یه پسر توی فامیل هست همسن منه منم بهش رو نمیدم چون هول و هیزه به یکی از دخترای فامیل درخواست رابطه داده وقتی که خونه مادربزرگش تنها بودن و بقیه داشتن حیاط رب درست میکردن هیچکی به جز من و خودش و دختر خالش از این موضوع خبر نداره و جالب اینه پسره خودشو یجوری جلو باباش سر پایین و آقا نشون میده اصلا باباش بفهمه باور نمیکنه.
خلاصه ببخشید طولانی شد حرف چند وقت پیش بود توی دلم سنگینی میکرد نمیتونستم به مامانمم بگم چون قول دادم به طرف.