بابای ما ۱۵ ساله از کار افتادست.حسرت اینکه چند تا نون یه مشما میوه یه جعبه شیرینی بگیره بیاد خونه حسرت اینکه یه شغل ساده ی دست فروشی یه مغازه یه دکه داشته باشه که یه پولی از خودش توی جیبش باشه و خجالت بچه هاش رو نکشه به دل ما مونده.
خواستم بگم شاید چیزی که توی زندگی تو جزء بدیهیات و روزمرگیته برای خیلیا آرزو و حسرته
شاید برای یکیم حسرت باشه که باباش با تموم ناتوانیاش کنارش باشه ولی نیست.بخلطر همین من نفسای بابامو شکر میکنم میگم خدایا حتی اگه یه تیکه گوشته گوشه ی مبل بزار باشه خودمون نوکریشو میکنیم.
داشته هاتو قدر بدون دوستم همه به اندازه ی کافی حسرت نداشته هاشونو دارن تو تنها نیستی هنر اینه اونی که داری رو بابت بودنش شکر کنی
خدایا شکرت
شبتون به خیر