من تو مرز ۲۶ سالگیم، بیست سالم بود که یه خواستگار داشتم و قبولش نکردم بعد از اون دیگه خواستگار نداشتم شیش سال فروشندگی میکردم و صاحبکارام بهم گه گاهی میگفتن یکنفر از دوستام ترو خواستگاری کرده ولی ما خودمون ردش کردیم و این میشد کسایی من ازشون خوشم میومد آدمای ازدواجی نبودن و اونا هم تمایلی به من نداشتن اونایی که قصد ازدواج داشتن پسند من نبودن و من اهل دوستی نبودم تمام این سالا یه رفیق پسر داشتم که چند وقتی بهم ابراز احساسات میکرد و در نهایت چند روز پیش بعم گفت استخاره گرفتم و به پدرم راجب تو حرف زدم ولی امروز میگه پدرم گفته راجب طایفشون چیزای خوبی نشنیدم و به دختره قول ازدواج نده و پسره هم الان بهم میگه کاش امیدارت نمیکردم و بهت نمیگفت الان تو این مدت اینهمه بهم ابراز احساسات کردیم مگه میشه دیگه دوست معمولی باشیم چقدر من بدشانسم نمیدونم چیکار کنم حالم خوب نیست 🙂