داریم خونه رو تعمیر میکنیم.
اخلاق بابام جوریه که حرف نمیزنه و همش باید ازش سوال کنی
خودش هم بیماری روانی داره یعنی سی ساله که ازدواج کرده صبح تا شب با مادرم و ما حرف نمیزنه
یه مرد ساکت ساکت
حالا که حموم رو تعمیر کردیم کاشی میخواستیم نصب کنیم .
بابام خودش رفته کاشی های آبی و... خریده
مادرم میگه کاشی ها مثل زمان قدیمه .
الان بابام بیرونه
مادرم همش میگه انشالا بمیره تصادف کنه دست و پاش بشکنه هزار بار میگه
بهش هم پیام داده اینا رو گفته
خسته شدم
انگار بدشانسی
بابام که بیماره
مادرم هم اینجور
نمیدونم واقعا مقصر کیه
اصلا نمیدونم زندگیمون چرا عادی نیست اصلا نمیشه گفت مشکل کجاست
پدرم اصلا حرف نمیزنه مادرم هم اعتقاداتش متفاوته و همش میگه طلسم داره
مادرم میگه میخوام برم فلان شهر جادو درست کنم براش