بعد چهار سال بهم دوباره گفت دوست دارم اصلا فک نکرد من امروز دختر اون روزا نیستم بلکه اسم مرد دیگه ای تو شناسنامم هستش بچه ای تو شکممه که اون پدرش نیست و قلبی که سالهایت خفه اش کرده بودم رو به تپش انداخت الان که جفتمون متاهلیم چرا همه چی تموم نمیشه چرا من نمیمیرم مگه نمیگن هر حسی یه تهی داره مگه نمیگن تموم میشه یه روز چرا بعد شیش سال هنوز تموم نشده ؟الان داره حول و هوش بیست روز میشه و من هر ثانیه مردم و زنده شدم از حسم بهش قلبم داره وایمیسته ای کاش این دفعه سکته بکشتم همون هفت سال پیش باید میمردم خیلی بهتر بود تا اینکه زنده باشم و این بشه اوضاعم نمیدونم چیکار کنم نه آنقدر پوست گرفتم کی پی اینکه انگ خراب بودن و خیانت کار بودن بهم بخوره نه اونقدر میتونم تحمل کنم که تا ابد کنار مردی شب هام رو صبح کنم که دوستش ندارم بنظرتون چیکار کنم
فقط 30 هفته و 5 روز به تولد باقی مونده !
1
5
10
15
20
25
30
35
40
به او سلام نکردم، نه از بیمهری، که از دانستن. دانستن اینکه بعضی پیوندها، حتی اگر با لبخند آغاز شوند، پایانی جز درد ندارند. و ای کاش هیچ وقت نمیدانستم که تو آغاز دردی و آغاز پایان تمام من؛ پایان آرزوهای هزار رنگ دخترانهام، پایان تمام زنانگیهای رخنه کرده در وجودم. و من میدانستم که با آغاز تو، پایان خود را آغاز میکنم. و من رهایی از بند آغوشت را برگزیدم، که باز هم پایانی جز به آغوش کشیدن خاکستر آرزوهایم نداشت. و امروز در امتداد درد رها کردنت، به خود میپیچم. و این کمترین بهایی است که تلاقی نگاههایمان بهم داشت. و من ناگزیرم که بپذیرم، تو برای من در عظمت یک رویا باقی خواهی ماند. این درد آمیخته به عشق و حسرت، آخرین مرثیهای بود که تو برای من باقی گذاشتی. و ما از آغاز وارثان درد بودیم و سالهاست که محکومیم به تحمل... تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی.و اینکه با افعال گذشته از تو یاد میکنم، غمانگیزترین شکل انقراض است که برگزیدهام. یاد تو هنوز در قلبم زنده است، اما سایهات بر زندگیام سنگینی میکند. هر لحظهای که بدون تو میگذرد، حسرتی عمیق در دل من میافزاید. تو به من آموختی که چگونه عاشق باشم و چگونه درد را احساس کنم. در یاد تو، لبخندها و اشکهایم گره خوردهاند و هر خاطرهای از تو را به عنوان یک نشانه از عشق و فقدان مینگرم.و بزرگترین آموختهام در این مبارزه نابرابر این بود که غم، بهایی است که برای عشق میپردازیم. و دردناکترین قسمت آن این بود که هیچ وقت ندانستی دلم با ماندن بود؛ راه، اما راهِ رفتن... و تو نمیدانی چه رنجیست، کشاندنِ تنِ خستهای که خواهانِ ماندن بود. 7/7/1404 هر کدام از ما چیزی را از دست میدهیم که برایمان عزیز است فرصت های از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیماین بخشی از آن چیزیست که به آن میگویند : زنده بودن…برای هر کسی یک اسم در زندگیاش است که تا ابد هر جایی بشنود ناحودآگاه برمیگردد به همان سمت ، یا از روی ذوق یا از روی حسرت و یا از روی نفرت...
ببین میخوای گزارش بزنی میخوای نفرین کنی هرچی ولی تاپیک های قبلیت رو خوندم از ته قلبم دلم برای شوهرت میسوزه از طرفی هم خیلی احمقه که با وجود اینکه میدونه ولی باز چشماشو میبنده.
فقط حیف اون طفل معصوم های تو شکمت
زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ظرف امروز پر از بودن توست زندگی درک همین امروز است...................... من یک زنم پر از حس شیرین به دست آوردن ها و حس تلخ از دست دادن ها واما اکنون مادری هستم که دلخوش به طفلی که تمام تمام من است.