عزیزم عشق خوبه فقط تا اونجایی که به روانت آسیب نزنه وقتی میبینی این عشق بهت آسیب میزنه باید رهاش کنی
منم با هزار امید وآرزو با یکی از اقوام مادریم ازدواج کردم بدترین بلاها رو سرم آوردن بعد جلو بقیه آنچنان با محبت و بااحترام باهام برخورد میکردن که خودمم باورم میشد اونا به من بی احترامی نمیکنن من اشتباهی ایطور فکر میکنم یعنی طوری شدم که واقعا به مرز جنون رسیدم
وقتی یه کوچولو از مشکلات خانواده همسرم به خودم رو برا روان شناس تعریف کردم گفت بسه به من بگو چطور تحمل کردی گفتم عاشق شوهرمم خیلی میخوامش بخاطر اون تحمل کردم
گفت خانم اگه یکماه دیگه بااین خانواده زندگی کنی دیوونه میشی و من همچنان مثه دیونه ها باهاشون زندگی می کروم چون قلبنا عاشقش بودم در حالی که اصلا حتی یکبار پشت من نبود فقط خانوادش به گفته خودش اولویت من مادرم ِ خانواده م هستن
من عاشق بچه م وقتی متوجه شدم اجازه بهم نمیدن مادر بشم و مطمئن شدم شوهرم هم نمیذاره
به الاجبار ترکش کردم چون نتونستم قید مادر شدن رو بزنم
(الآنم دیگه ازدواج نمیکنم ولی هرگز بهش برنمیگردم )
من به معنای واقعی اذیت شدم روحم نابود شد روانم از بین رفت اما دوباره خوب شدم
دقیقا امشب شد ۸ماهه که اومدم خونه بابام و حتی یکبار هم تلفنی یا حضوری همونو ندیدیم
(یکبار دیدمش تو دادگاه اما اصلا نگاش نکردم)
ازش متنفر نیستم دوسشم دارم اما ایشون عشق نیست بلا ست...
من هم تحصیلکرده هستم هم ظاهر خوبی دارم