عقد بودم مادرشوهرم شب عید رفته بود باغ؛ جاری هارو دعوت کرده بود. ب شوهرم گفته بود فلانی بیاد غذا بذاره تا من بیام( اولین باربود همچین درخواستی) جاریمم بامن عقد بود ؛ شوهرم ک بهم گفت و اومد دنبالم گفتم نمیام مگه من حمالم. آنقدر پدرم گفت برو زشته بخاطر من ! گفتم نه ک نه خودمو بی عزت نمیکنم.
انقدر طولش دادم تا از همه دیرتر رفتم.تا رسیدم گفت فلانی(من) مقصره غذا دیرشده؛ گفتم من مگه گناه کردم!!!!
سکوتی شد که نگو و یاد گرفت ک منو حمال فرض نکنه.