طلا هارو گذاشتم خونه مادرشوهرم بعد رفته بودم خونه مامانم یک هفته بعد شوهرم رفته بود خونه مادرشوهرم زنگ زد حرف زدیم اتفاقی گوشی موبایلشو قطع نکرده بود منم پشت گوشی داشتم صداشنو می شنیدم بعد دیدم خواهرم شوهر رفت طلا آورد با شوهرم نشستن طلا هارو وزن کشیدن گفتن کدوم هارو بفروشیم خلاصه به فردا شوهرم زنگ زد و گفت النگو میخوام بفروشم به جاش میخوام دستبند بدم گفت اگر النگو ها ۱۲ گرمه دستبند ۱۴ گرمه گفتم برای چی چرا با عجله خلاصه با کلی دعوا داد بی داد گفت اعتماد کن فلان گفت بخدا بنفع ماست گفتمچرا بهم نمیگی گفت نمیشه مخوام سوپرایزت کنم دیشب که رفتم خونه مادرشوهرم گفت که مبارکه گفتم چی مبارکه شوهرم نداشت ادامه بده منم الان که بهم نمیگه شوهرم ناراحتم
شناختت نسبت به همسرت چطورهمثلا اهل پول ضرر دادن و خراب کردنه یا نه قدر طلا و پولتو میدونهاگه مرد زند ...
آخه من دلم میخواد شوهرم با منم مشورت کنه به منمیگه اگر تو خبر بشی میری به همه میگی منم نمخوام بابام خبر بشه به موقعش خبر میکنم حالم گرفته اس بعد شوهرم با خواهر و مادرش مشورت میکنه نظر از مننمیگره