بعدظهر اومدم بعد مدتها ی ذره بخوابم، اصلا نمیدونم چی میدیدم تو خواب خیلی درهم برهم بود ولی یه موجودی بود تو حواب هی اینور اونور میرفت منم پیشش بودم میرفتم سرکار میومد جلو چشمم میرفتم بیرون میومد انگارهی دنبالم میکرد ،متوجه بودم دارم خواب میبینم هی میخواستم مامانمو صدا بزنم نمیتونستم فقط جیغ خفه میکشیدم ،مامانمم داشته نماز میخونده تا تموم شده نمازش اونوقت اومده، گفت حیلی صدات زدم بیدار نشدی تو تکونت دادم.
نکنه حرفای دعانویسه واقعی باشه من جدی نگرفتم
ش،چون وقتی پیشش رفتم حالم بدترشد،دعاشم انداختم یه گوشه