یه لحظه حس کردم نفسم بند اومده..
بحث از اونجایی شروع شد که همسایمون ازدواج مجدد کرده گفتم اصلا بهش نمیاد اهل اینجور کارا باشه ..گفت غلط اضافه کرده خودشم پشیمونه ..
گفتم چرا از طرف اون نظر میدی..
گفت ازدواج غلطه حالا دوتاش که وحشتناکه..
گفتم یعنی تو معتقدی نباید ازدواج میکردی؟
گفت از من که گذشت..
گفتم داره بهم برمیخوره ...
گفت آدم عقل داشته باشه ازدواج سفید میکنه و زیر بار مسئولیت زن و بچه نمیره ..
گفتم دیر نشده پشیمونی برو ..
گفت برو بابا ..
گفتم اینا چیه میگی؟
گفتم اتفاقا ازدواج خوبه اما باآدم درست و مناسب که متاسفانه مال من مناسب نبود ..
بعدم باهاش قهر کردم ..
همیشه براش خوب بودم جزئ خوشبخت ترین مردها بوده اگه جای من بدبخت بود چی ؟بهم خیانت کرد ..خانوادش اذیت کردن ...غربت و تحمل کردم بچه هامونو تنهایی بزرگ کردم ...
گفتم جای من باشی چی میگی ...گفتم نمیدونم..
خیلی بهم برخورد به نظرتون باهاش چه کنم؟