ازدواج که کردم 2 ماهی 3 ماهی یبار میان خونم بعد توقع داشتن من هر روز برم وقتی هم میرفتم بدتر پشیمون میشدم که چرا تو خونه خودم نموندم و اومدم اینجا مثلا با شوهرم میرفتم نه ناهار درستی میزاشتن جلوت نه شم خوبی همش تخم مرغ
یا مثلا بی احترامی میکردن ماشین نمیزدن اونور شوهرم ماشین بیاره تو
دیگه بخاطر همین 2 ماهه نرفتم اونجا هر چی زنگ میزنن بیا نمیرم
بعد ازدواجم انگار بچشون نبودم باردار شدم یبار مامانم نیومد خونم تو کارام کمکم کنه یبار نگفت چیزی دلت کشیده برات درست کنم
بچم دنیا اومد یه جوراب هم براش نخریدن بعد الکی تظاهر میکنن دخترمو دوس دارن هی زنگ میزنن بیارش
2 ساله ازدواج کردم یبار نشده مامان بابام بپرسن چیزی لازم نداری پول داری از زندگیت راضی هستی چیزی داری برا خوردن و..... هیچ هیچ هیچ بعد ازدواج دیگه انگار بچه شون نبودم بعدم هی هر روز زنگ میزنن منم دیگه حوصله ندارم که ج بدم چیکار کنم تو عقد و نامزدی هم خیلی اذیتم کردن زجرم دادن خیلی تحت فشارم گذاشتن همش تحقیر و نیش کنایه و... دیگه دلم نمیخواد باهاشون در ارتباط باشم