داشتم پشت گردن شوهرمو میزدم باهام شوخی کرد و منم باهاش شوخی کردم و بلند بلند خندیدم بعد برگشت گفت چرا میخندی مادرتو گاییدم که میخندی
بعد من دیگه نخندیدم و گفتم تو چرا میخندی مکه من کاری کردم؟بعد گفت داریم میریم بیرون من نمیتونم بیام دخترا میبینن منو زشته بزار برم سلمونی بعدا
منم ناراحت شدم و با حرص گفتم زود باش بیا پشت گردنتان بزنم یکم فشار دادم و اعصبانی شد هرچی از دهنش دراومد گفت خونه رو بهم ریخت منم قرار بود برم جایی وقت داشتم ولی منو نبرد و گفت دیگه نمیبرمت منم گفتم چرا نمیبری و دعوامون شد فقط به خاطر همین حالا بگین تقصیر من بود
معده درد گرفتم از ناراحتی
تازه خودشم قبول میکنه که عصبیه
گاهی وقتا دلم میخواد خودمو بکشم تا حداقل اون بتونه خوشبخت بشه😭😞