سلام مامان بزرگم ۴ تا دختر داره۴ تا پسر دایی بزرگم از همسر اولش جدا میشه پدربزرگمم چند سال هست فوت شد مادربزرگم بچه اون یکی دایم نگاه داشت زنش رفت دانشگاه سرکار برای اون یکی دایم زن گرفت شاغل بود بچه اونم نگاه میداشت که کار کنه زنش همیشه براشون غذا میفرستاد و بهترین ها برای عروس ها بود خدا شاهده زندایی هام جوری دوست داره یکی یه کوچلو پشت سرشون حرف بزنه میزنه تو دهنشون رابطه هامون خیلی خوب بود یعنی با خاله هام دایی هام مادربزرگم با وجود تمام مشکلاتی که داشتیم سر زنده بود نماز میخوند قرآن میخوند میرفت مسافرت میرفت گردش کلی مهمون راه مینداخت می اومد خونه دختر ها پسر هاش خونه فامیل های خودش انرژی داشت دایی بزرگم رفت زن گرفت خونه نداره اورد با مادر بزرگم باهم زندگی کنن خانومه ازدواج دومش بود و دوتا بچه داشت بچه هاش زود شوهر کرده بودن مادر بزرگم اهل دخالت نیست دخالتی نکرد این عروس خانوم وقتی وارد خانواده شد همش در باره دعا دعانویسی حرف میزد قشنگ میگفت من دعا نویس زیاد میشناسم اعصابش خورد بود که مثلا فلانی رفته برای ما دعا گرفته برای خود اون زندایم کارهای پسر خالم رو به راه نمیشد جلوی خودمون زنگ زد به دعا نویس خیلی درباره دعا دعا نویسی حرف میزنه ادم میترسه خوف میکنه مثلا امروز همه جمع شدیم خونه مامان بزرگم گفت خواهرم با فلان دعا نویس حرف زده گفته برای خواهرم دعا گرفته بودن انگار با دعا نویس کار میکنه نمیدونم مادربزرگم شده مرده متحرک دایی هام همه باهم قهرن زندایی هام باهم قهرن منی که دختر خاله هام که عاشق خونه مادربزرگم بودیم اصلا نمیریم وقتی هم میریم نمیشه بشینیم مادر بزرگم که همیشه بچه هاش دوره هم جمع بودن الان دیگه جمع نمیشن به همه التماس میکنه نرید خونه بمونید اینجا دلم بد جور گرفته بدنم درد میکنه همیشه میرفت مسافرت الان از خونه تکون نمیخوره کم حرف عصبی شده زن دایی هام زنگ میزنن حتی یه دایم زنش از شهرستان اومدن التماس بیا بریم یه هفته بمون میگه نه حوصله ندارم وقتی هم بره جایی مریض نشسته یکجا اصلا خود همون دایم بچه هاش همشون عصبی هستن اول صدا از اون دایم بچه هاش در نمیومد امروز رفته بودیم خونه مادربزرگم اصلا میخواستم بیام خونمون دختر خالم بعدا بهم زنگ زد گفت خونه عزیز یه سردرد عجیب گرفتم سارا اصلا نتونستم تحمل کنم اونجا رو اون یکی خالم می اومد شبم می موند الان میاد ده دقیقه میشینه میگه کار دارم
من نمیدونم چرا ماها اینجوری شدیم
همش خودمم به زن دایی گفتم توروخدا پیش دعا نویس نرو یه چیزهای تعریف میکنه ادم میترسه الان دارن برای فامیلشان دعا نویس رفتن اصلا ذهنم باز میمونه خانواده من اعتقاد ندارن منم نمیدونم اصلا هنگم