نشسته بودیم گفت آخر هفته میخام مهمونی بگیرم گفتم کمک خواستین بگین گفت آنقدر غذاهات خوشمزه میشه میخام بگم غذاهارو تو درست کنی
حرصم دراومد فقط یه لبخند زدم تازه من یه بچه یازده ماهه هم دارم
بجا دیگه هم برگشت گفت من دختر شمارو باید ببینم میدونه من دیگه بچه نمیخام و حساسم رو این حرف بازم لبخند زدم ولی حرصیم از حرفاش