تازه وارد نیستم
خیلی خسته و درمونده ام
راه نجاتیم ندارم
آبرومون بردن پشت سرمون حرف زدن
گفتن باباش زنا کاره
گفت مادرش به زور زندگی میکنه
به خودم گفتن نحسی . گفتن زشتی دماغت بزرگه
صورتت کجه
بهم گفتن گدا گشنه گفتن بی عرضه.
نه فقط غریبه ها . حتی خانوادم
خیلی تنها و بدبختم
چند ساله مریضم . مریضیم بدتر شده
دست پام بی حسه چند وقت دیگه فکر نکنم تکون بخوره
همین الان دارم مینویسم رگ گردنم تیر میکشه
همیشه امیدم به خدا بود همیشه چشمم به خدا بود
ولی بخدا اصن تو زندگی من خدا نیست
بخدا اصن نگاهم نمیکنه اصلا حرفام نمیشنوه
نمیتونم ادامه بدم چند ساله باید برم دکتر مریضیم بدتر شده آخرم سرطان میگیرم . تو خانواده نزدیک سابقه دو تا سرطان داریم که مردن. همش حس میکنم بعدیش منم